sofantastic*جذاب

گفتم بهت که دنیا دنیای نامردیه

گفتی بمون برا من که عشقا قلابیه♥

گفتم که قلب پاکت حیفه برام بسوزه♥

گفتی که این قلب من یه عمره که میسوزه♥

گفتم دلت یه دنیاست دنیای مهربونی♥

گفتی که عاشقتم اینو خودت میدونی♥

گفتم اسیر عشقی،عشقی که بی جوابه♥

گفتی توهم اسیر باش باوربکن ثوابه♥

گفتم بدون برا من عشق معنی ای نداره♥

گفتی تو عشق من باش انگار دیگه بهاره♥

گفتم که طعم عشقو از بد کسی چشیدی♥

گفتی در اشتباهی تو عاشقی ندیدی♥

گفتم برو که عشقت لایق من نمیشه♥

گفتی که تنها تویی برای من همیشه♥

گفتم بدون که اینقدر من ارزشی ندارم♥

گفتی که این ارزشو بالا سرم میزارم♥

گفتم که ای جوونک تو خیلی خیلی مستی♥

گفتی تویی عشق من که جام من تو هستی♥

گفتم که حرفای تو وجودمو سوزونده♥

گفتی که دیگه اشکی برای من نمونده♥

گفتم بگیر دستاموئ که خیلی من اسیرم♥

گفتی که ای عشق من بزار برات بمیرم♥

یادت باشه عشق من که خیلی زود تو رفتی♥

این رو بدون که ای عشق تو لایق بهشتی♥

 میخواهم برگردم به زمان کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود، عشق تنها درآغوش مادر خلاصه میشد، بالاترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود، بدترین دشمنانم خواهر و برادر های خودم بودند، تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند، تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود و معنای خداحافظ فقط تا فردا بود.

 

 دانش آموز سوال کرد عشق چیست؟

-برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ی گندم بروی و بزرگ ترین خوشه ی گندمی که میبینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی وتو فقط میتوانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه ئی برگشتن هم نداری .

دانش آموز به مزرعه رفت وخوشه های بزرگی دید ولی پیش خود فکر کرد ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگ ترین خوشه همان هایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمیتوانست برگردد. بازهم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی دیگر از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت.معلم به او گفت:این یعنی عشق،تو منتظر یک نفر بهتر هستی و زمانی متوجه میشوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای.

دانش آموز پرسید پس ازدواج چیست؟

-برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم، باید به مزرعه ی ذرت بروی و بزرگ ترین ذرت را برایم بیاوری.فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی.پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباهی قبلی را تکرار نکند.در همان ابتدای مزرعه یک ذرت متوسط را که به نظرش مناسب آمد چید و نزد معلمش برد.معلم به او گفت ازدواج مانند انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگ ترین را انتخاب کرده ای و به این انتخابت اطمینان داری،این یعنی ازدواج.

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:عشق,ازدواج,عشق و ازدواج,معلم,دانش آموز,داستان,داستان کوتاه,داستان آموزنده,آموزنده,ساعت11:56توسط maryam | |