sofantastic*جذاب

 شهادت حضرت فاطمه (س) بانوی بزرگ اسلام رو به تمام مسلمانان جهان به خصوص اعضای وبلاگ تسلیت عرض میکنم...

 

تا که نامت بر زبان آمد ، زبان آتش گرفت


سوختم چندان که مغز استخوان آتش گرفت


حیدر آمدخاک همچون باد ، گرم گریه شد


خواست تا غسلت دهد ، آب روان آتش گرفت


 

+نوشته شده در شنبه 24 فروردين 1392برچسب:شهادت حضرت فاطمه(س),شهادت حضرت فاطمه,تسلیت شهادت حضرت فاطمه,ساعت17:30توسط maryam | |

دوستت دارم را هم به من میگفت و هم به او!

نمیدانم میخواست عدالت کند یا خیانت...

                              .........................................................................................

برای خیانت هزار راه هست اما هیچ کدام به اندازه ی تظاهر به دوست داشتن کثیف نیست...!

                              .........................................................................................

خدایا لج نکن!

قبول کن حق با شیطان بود،آدمیانت لایق پرستش نیستند!

                              ........................................................................................

لعنت به تو ای دل که همیشه جایی جا میمانی که تورا نمیخواهند...

                              ........................................................................................

تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد،یکبار قسمت کردم چند برابر شد...

 

                              ........................................................................................

حق با کشیش ها بود گالیله!زمین آنقدرها هم گرد نیست،هرکس که میرود دیگر باز نمیگردد...

                              .......................................................................................

دلت را بهر کسی نسپار،این روزها مردم از سپرده بهره میخواهند...

                              .......................................................................................


+نوشته شده در دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:,ساعت20:55توسط maryam | |

عیده چرا نشستین؟منتظر چی هستین؟تو تعطیلات نوروز باید پاشین برقصین!

هووووووو دست دست آهااااااااااا قرش بده...

تصویر متحرکه یه ذره صبر کنید تا کامل لود بشه...

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:,ساعت14:55توسط maryam | |

سلاااام ببخشید که دیر به دیر میام خودتون میدونید دیگه تعطیلات عیده و سر همه شلوغه میدونم شماها هم واسه همین کامنت نمیزارین...!

حالا بگذریم،عیدتون مباااااااااااارک امیدوارم سالی پراز شور و نشاط و شادی همراه با برآورده شدن آرزوهاتون داشته باشین!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:عید,تبریک عید,تبریک سال نو,ساعت14:1توسط maryam | |

 نظر تبلیغاتی ممنوع!!!!!!!!

نزارین چون تاییدش نمیکنم...

+نوشته شده در چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:,ساعت16:54توسط maryam | |

روز ولنتاینو به همتون تبریک میگم!!! اگه دوست داشتین تو قسمت نظرات بنویسید به عقشتون چی دادینو ازش چی گرفتین...

اینم کادوهای من به شما،ادامه ی مطلبوهم ببینید...دوستون دارم بوووووووووس

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 25 بهمن 1391برچسب:ولنتاین,قلب,love,ساعت6:0توسط maryam | |

 1دلار 3500 تومنه فدای سرت

سکه یک و نیم میلیون تومنه به درک

نون نداریم بخوریم به اسفل سافلین

اینارو ول کن !!!بوی گل سوسن و یاسمن آمد...

22بهمن مبارک♥


 

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:22 بهمن,دهه فجر,ساعت12:15توسط maryam | |

 پسرک با وجودی که فقیر بود از راه دست فروشی امرار معاش میکرد تا بتواند برای ادامه ی تحصیل خود پول جمع کند.

آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود و به شدت گرسنه بود و نمیدانست چگونه خود را سیر کند.

فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود.ناچار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش باقی مانده بود تکه نانی بخرد.

ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد،پسر از روی دستپاچگی گفت:ببخشید خانم،آب دارید؟

زن جوان فهمید که پسرک گرسنه است،داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد.

پسر از روی گرسنگی فورا شیر را تا ته سر کشید و بع با خجالت دست در جیبش کرد و گفت:خان،پولش چقدر می شود؟

زن جوان دستی بر سر پسرک کشید،لبخندی زد و گفت:خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!

پسرک تشکر کرد و رفت.اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد.

سال ها گذشت و آن پسرک برای ادامه ی تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه و در رشته پزشکی قبول شد و چند سال بعد مشهورترین متخصص پایتخت شد.

یک روز که در اتاق خود نشسته بود،از بخش اوژانس با او تماس گرفتند و درخواست کمک کردند.

او به محض روبه رو شدن با بیمار او را شناخت.فورا دستور داد اورا بستری و اتاق عمل را آماده کنند.

طی 12 ساعت او چند عمل جراحی روی قلب پیرزن انجام داد و توانست اورا از مرگ حتمی نجات دهد.

روزی که زمان مرخصی شدن پیرزن فرا رسید و پاکت صورت حساب را مقابل پیرزن قرار دادند،او ناراحت بود چون تمام سال ها پول هایش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت اما وقتی پاکت را باز کرد با کمال حیرت صورتحساب را خواند که نوشته بود:خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که میکنیم پول نگیریم!

 

+نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1391برچسب:محبت,گرسنگی,بزرگی خدا,شهرت,پسر فقیر,زن مهربان,ساعت15:0توسط maryam | |

 کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آوازخواند ولی کودک نشنید.

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.

کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و اورا لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و درحالی که خدارا درک نکرده بود از آنجا دور شد.

+نوشته شده در پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:کودک,خدا,کودک و خدا,شناخت,ساعت18:51توسط maryam | |

 مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشته گفت:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتش های جهنم را خاموش کنم,آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد؟!

+نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:مشعل,بهشت,جهنم,خدا,میزان علاقه ی ما به خدا,مومن واقعی,ساعت17:53توسط maryam | |

 خیلی وقته که میخوام از تو یکی دل بکنم

رو دلم پا بزارم دورنگیتو جار بزنم

شاید گفتی که من ساده دلم نمیدونم

ولی من زرنگمو دروغاتو داد میزنم

خیلی وقته که دیگه حرفای تو دروغ شده

با رفیق و نا رفیق دوروبرت شلوغ شده

دیگه بردی منو از یاد خودت خوب میدونم

من میرم از پیش تو،برای تو نمیمونم

خیلی وقته که دیگه تو دل تو جا ندارم

برو از کنار من تا عشقتو جا بزارم

+نوشته شده در چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,ساعت13:26توسط maryam | |

کاش! شب می شد و از دور تورا می دیدم

کاش! گلبوسه لبخند تورا می چیدم

کاش! یک بار تو درخلوت من می ماندی

راز پنهان مرا از نفسم می خواندی

کاش! مهرم به درون دل تو می تابید  

کاش! سیر نگهم در نگهت می خوابید

کاش! یاد رخ من مست و خرابت می کرد

کاش! افسون دلم نقش برآبت می کرد

کاش! افسانه ی عشقم به دلت جا می شد

کاش! دنیا ز شعف غرق تمنا می شد

 

+نوشته شده در شنبه 11 بهمن 1391برچسب:کاش,تمنا,خواهش,ساعت10:0توسط maryam | |

 شاید آن روز که سهراب نوشت          تاشقایق هست زندگی باید کرد 

خبری از دل پردرد گل یاس نداشت

باید اینجورنوشت:

هرگلی هم باشد،چه شقایق،چه گل پیچک و یاس

تا نیاید گل نرگس مهدی،زندگی دشوار است

+نوشته شده در شنبه 15 دی 1391برچسب:حضرت مهدی,امام مهدی,عج,سهراب,شقایق,گل نرگس,زندگی,دشوار,ساعت9:0توسط maryam | |

گفتم بهت که دنیا دنیای نامردیه

گفتی بمون برا من که عشقا قلابیه♥

گفتم که قلب پاکت حیفه برام بسوزه♥

گفتی که این قلب من یه عمره که میسوزه♥

گفتم دلت یه دنیاست دنیای مهربونی♥

گفتی که عاشقتم اینو خودت میدونی♥

گفتم اسیر عشقی،عشقی که بی جوابه♥

گفتی توهم اسیر باش باوربکن ثوابه♥

گفتم بدون برا من عشق معنی ای نداره♥

گفتی تو عشق من باش انگار دیگه بهاره♥

گفتم که طعم عشقو از بد کسی چشیدی♥

گفتی در اشتباهی تو عاشقی ندیدی♥

گفتم برو که عشقت لایق من نمیشه♥

گفتی که تنها تویی برای من همیشه♥

گفتم بدون که اینقدر من ارزشی ندارم♥

گفتی که این ارزشو بالا سرم میزارم♥

گفتم که ای جوونک تو خیلی خیلی مستی♥

گفتی تویی عشق من که جام من تو هستی♥

گفتم که حرفای تو وجودمو سوزونده♥

گفتی که دیگه اشکی برای من نمونده♥

گفتم بگیر دستاموئ که خیلی من اسیرم♥

گفتی که ای عشق من بزار برات بمیرم♥

یادت باشه عشق من که خیلی زود تو رفتی♥

این رو بدون که ای عشق تو لایق بهشتی♥

من یک دختر ایرانی هستم:

بدان حوای کسی نمی شوم که به هوای دیگری برود،تنهاییم را با کسی قسمت نمی کنم که روزی تنهایم بگذارد،روح خداست که در من دمیده شده و احساس نام گرفته است،ارزان نمی فروشم،نه یک موجود تابع،نه یک جنس دست دوم،نه یک ضعیفه،نه یک تابلوی نقاشی شده و نه عروسکی متحرک برای چشم جرانی نیستم!!!باور داشته باش من هم اگر بخواهم میتوانم خیانت کنم،بی تفاوت و بی احساس باشم،بی ادب و کثیف باشم،اگر نبوده و نیستم،نخواسته ام و نمیخواهم!!!

 

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت15:35توسط maryam | |

بار الها هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر

                                              عمریست گرفته ای مبادا رها کنی

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:بارالها,خدا,هرگز,دست,عمر,ساعت15:20توسط maryam | |

1 هرچی مهربون تر باشی بیشتر بهت ظلم میکنن.

2 هرچی صادق تر باشی بیشتر بهت دروغ میگن.

3 هرچی خودتو خاکی تر نشون بدی واست کمتر ارزش قائلند.

4 هرچی قلبتو آسون تر در اختیار بزتری راحت تر لهش میکنن.

5 هرکاری که از دستت بر میاد برای دیگران انجام بدی دست آخر گمان میکنند که وظیفه ات بوده و باید انجام میدادی.

6 و اگر بدونند که منتظریو بهشون احتیاج داری اندازه یه دنیا ازت فاصله میگیرند.

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:حقیقت,زندگی,حقیقت زندگی,حقیقت های زندگی,قلب,مهربون,ظلم,له,گمان,وظیفه,منتظر,احتیاج,نیاز,اختیار,راحت,ساعت13:50توسط maryam | |

 سلام به وبلاگم خوش اومدین!!! لطف کنید میاید تو وبلاگ بجز اینکه نظر میدین عضو هم بشین که من بدونم حداقل دونفر هستن مطالبی که میزارمو میخونن تا منم براتون مطلب بزارم. باور کنید یه دیقه بیشتر وقتتونو نمیگیره به جون پینوکیو راست میگم!!!اگه مایل به تبادل لینک بودین اول منو با عنوان sofantastic لینک کنید و بعد تو نظرات همین مطلب بنویسید با چه عنوان و آدرسی لینکتون کنم.

♥دوستدار شما مریم♥

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1398برچسب:عضو,نظر,پینوکیو,مطلب,خوش آمدگویی,welkome,ساعت12:23توسط maryam | |

 میخواهم برگردم به زمان کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود، عشق تنها درآغوش مادر خلاصه میشد، بالاترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود، بدترین دشمنانم خواهر و برادر های خودم بودند، تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند، تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود و معنای خداحافظ فقط تا فردا بود.

 

 ایمان بدون عشق شما را متعصب

 

وظیفه ی بدون عشق شما را بدخلق

 

نظم بدون عشق شما را فضل فروش

 

قدرت بدون عشق شما را خشن

 

عدالت بدون عشق شما را سخت و

 

زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند

 

دوستای گلم توجه داشته باشید که عشق فقط منظور عشق به جنس مخالف نیست هرچیزی میتونه باشه که بالا ترینش عشق به خداست(نه بابا؟خوب شد گفتی وگرنه نمیدونستیم!!!)

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت13:27توسط maryam | |

 این آمبولانسای بهشت زهرا که میندازن تو خط ویژه و آژیر کشون میرن هدفشون چیه؟
.

.

.

1-اون مرحوم دیرش شده؟

2-عزرائیل پشت فرمونه؟

3- دارن یکی رو میبرن بکشن؟

 

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:آمبولانس,آمبولانس بهشت زهرا,عزرائیل,مرحوم,مرده,ساعت10:4توسط maryam | |

 اصلا همون موقع که معلم اول ابتداییمون اومد گفت :

دستگاه فتوکپی خرابه برگه از دفترتون بکنید ...

باید قید این سیستم آموزشی رو میزدم و میرفتم خارج :|

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:دروغ,معلم,ابتدایی,اول ابتدایی,مدرسه,دستگاه فتوکپی,سیستم آموزشی,خارج,ساعت9:58توسط maryam | |

مگه نمیگن مدرسه خونه دوم آدمه؟
به خدا ما تو خونمون با شلوار راحتی میگردیم و لم میدیم ولی نمیدونم چرا تو مدرسه وقتی شلوار راحتی میپوشی میگن مگه اینجا خونه خالس؟
خونه خودمونه میخوایم توش اینجوری بگردیم.مگه نه؟
تازه وقتی رو درو دیواراش یه چیزی مینویسیم میگن شما تو خونه خودتونم رو درو دیواراش یادگاری مینویسین؟
دیگه من چی بگم به اینا تکلیفشون با خودشونم مشخص نیست!

1

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:مدرسه,خونه ی دوم,خونه دوم,درگیر,ساعت9:17توسط maryam | |

سلام بچه ها با این که وبلاگمو تازه درست کردمو بازدید کننده هاش کمن ولی خواهشن واسه دلگرمیه منم که شده یه نظر بدین.دلاتون گرم!دمتونم گرم!خرابتونم!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت21:17توسط maryam | |

 در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.دکتر گفت:درو شکستی بیا تو!

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید ودرحالی که نفس نفس میزد گفت:آقای دکتر،مادرم!و ادامه داد:التماس میکنم با من بیاید!مادرم خیلی مریض است.

دکترگفت:باید مادرت را اینجا بیاوری من برای ویزیت به خانه ی کسی نمیروم.

دختر گفت:ولی من نمی توانم.اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمدو تصمیم گرفت همراه او برود.دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با آمپول و قرص تب اورا پایین آورد و نجاتش دهد.او تمام طول شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.دکتر به او گفت:باید از دخترت تشکر کنی.اگر او نبود حتما میمردی!

مادر با تعجب گفت:ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته وبه عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.این همان دختر بود!فرشته ای کوچک و زیبا!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:دختر,مادر,فرشته,دکتر,مادر بیمار,داستان,داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان آموزنده,داستان قشنگ,ساعت19:54توسط maryam | |

 پدر دستشو گذاشت رو شونه ی پسر و پرسید تو قوی تری یا من؟ پسر گفت:من،پدر دلشکسته دوباره پرسید تو قوی تری یا من؟پسر گفت:من.پدر غمگین به یاد همه ی همه ی زحمت هایش دستشو از رو شونه ی پسر برداشت و پرسی تو قوی تری یا من؟پسر گفت:شما.پدر پرسید چرا نظرت عوض شد؟ پسر جواب داد:اون وقتی که دستت رو شونم بود احساس میکردم همه ی دنیا با منه.دم همه ی پدرایی که همیشه پشت بچه هاشونن گرم!

 

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:پدر,پسر,پدرو پسر,محبت پدر,ساعت16:59توسط maryam | |

 

منبع:http://raha-sh.blogfa.com

 

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:مامان,بابا,مامان و بابا,عکس,طنز,عکس طنز,ساعت16:20توسط maryam | |

 بروبچ وارد وبلاگ میشید لطفا نظر بدید دمتون گرم.

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:نظر,نظر یادت نره,نظر یادتون نره,نظر بدبد,لطفا نظر بدید,ساعت16:13توسط maryam | |

 چشم به ترکی میشه گوز پس:

گوزم کف پات

مواظب باش گوز نخوری

گوز گوز دو ابرو

چقدر گوزش ناز داره

گوز نداره زندگیمو ببینه

گوز تو گوز شدیم

گوز انداز طبیعت

دندت نرم گوزت کور  

گوز به راهتم تا بیایی!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:گوز,چشم به ترکی,گوزیدن,ساعت14:52توسط maryam | |

 دانش آموز سوال کرد عشق چیست؟

-برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ی گندم بروی و بزرگ ترین خوشه ی گندمی که میبینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی وتو فقط میتوانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه ئی برگشتن هم نداری .

دانش آموز به مزرعه رفت وخوشه های بزرگی دید ولی پیش خود فکر کرد ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگ ترین خوشه همان هایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمیتوانست برگردد. بازهم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی دیگر از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت.معلم به او گفت:این یعنی عشق،تو منتظر یک نفر بهتر هستی و زمانی متوجه میشوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای.

دانش آموز پرسید پس ازدواج چیست؟

-برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم، باید به مزرعه ی ذرت بروی و بزرگ ترین ذرت را برایم بیاوری.فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی.پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباهی قبلی را تکرار نکند.در همان ابتدای مزرعه یک ذرت متوسط را که به نظرش مناسب آمد چید و نزد معلمش برد.معلم به او گفت ازدواج مانند انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگ ترین را انتخاب کرده ای و به این انتخابت اطمینان داری،این یعنی ازدواج.

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:عشق,ازدواج,عشق و ازدواج,معلم,دانش آموز,داستان,داستان کوتاه,داستان آموزنده,آموزنده,ساعت11:56توسط maryam | |

 دوست داشتم آواز بخوانم اما نمیتوانستم.آن شب دیرتر از زمان معمول وارد ساختمان شدم وسعی کردم طوری راه بروم تا آرامش همسایگان به هم نخورد.اما پس از بالا رفتن از طبقه ی اول،در طبقه ی دوم متوجه مرد مشکوکی شدم که در راهرو ایستاده بود و ناگهان به جای جیغ کشیدن و سر و صدا راه انداختن تصمیم گرفتم تنها آوازی را که بلد بودم بخونم(هنگامی که از میان طوفان میگذری،سرت را بالا یگیر و از تاریکی ترس نداشته باش)و ادامه دادم(...سرت را بالا بگیر و نگران نباش به تنهایی راه خواهی رفت .به راهت ادامه بده.به راهت ادامه بده.سرت را بالا بگیر و از تاریکی ترس نداشته باش...) به آپارتمان خود رسیدم.در باز و به سرعت قفل کردم و خوابیدم.صبح روز بعد زیر درب ورودی متوجه تکه کاغذ مچاله ای شدم.در کاغذ نوشته شده بود:

(سلام.می بخشید دیشب ترساندمتان. من شمارا اصلا نمیشناسم،اما بابت آوازی که دیشب برایم خواندید بسیار متشکرم.زمانی که شما وئارد ساختمان من فقط و فقط به خودکشی فکر میکردم اما آواز ناگهانی شما سکوت ئو ترس زهن مرا تبدیل به امید و شادی کرد و از فکمری که در سرم بود منصرف شدم ومی خواهم با امیدی تازه در قلبم به زندگی ادامه دهم.از صدای نجات بخش شما متشکرم.)

                                                                         رابرت

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:رابرت,اعتماد به نفس,امید,داستان,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ساعت10:53توسط maryam | |

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1398برچسب:خدایا,مناجات,خدا,ساعت10:22توسط maryam | |