sofantastic*جذاب

 میخواهم برگردم به زمان کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود، عشق تنها درآغوش مادر خلاصه میشد، بالاترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود، بدترین دشمنانم خواهر و برادر های خودم بودند، تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند، تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود و معنای خداحافظ فقط تا فردا بود.

 

 ایمان بدون عشق شما را متعصب

 

وظیفه ی بدون عشق شما را بدخلق

 

نظم بدون عشق شما را فضل فروش

 

قدرت بدون عشق شما را خشن

 

عدالت بدون عشق شما را سخت و

 

زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند

 

دوستای گلم توجه داشته باشید که عشق فقط منظور عشق به جنس مخالف نیست هرچیزی میتونه باشه که بالا ترینش عشق به خداست(نه بابا؟خوب شد گفتی وگرنه نمیدونستیم!!!)

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت13:27توسط maryam | |

 این آمبولانسای بهشت زهرا که میندازن تو خط ویژه و آژیر کشون میرن هدفشون چیه؟
.

.

.

1-اون مرحوم دیرش شده؟

2-عزرائیل پشت فرمونه؟

3- دارن یکی رو میبرن بکشن؟

 

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:آمبولانس,آمبولانس بهشت زهرا,عزرائیل,مرحوم,مرده,ساعت10:4توسط maryam | |

 اصلا همون موقع که معلم اول ابتداییمون اومد گفت :

دستگاه فتوکپی خرابه برگه از دفترتون بکنید ...

باید قید این سیستم آموزشی رو میزدم و میرفتم خارج :|

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:دروغ,معلم,ابتدایی,اول ابتدایی,مدرسه,دستگاه فتوکپی,سیستم آموزشی,خارج,ساعت9:58توسط maryam | |

مگه نمیگن مدرسه خونه دوم آدمه؟
به خدا ما تو خونمون با شلوار راحتی میگردیم و لم میدیم ولی نمیدونم چرا تو مدرسه وقتی شلوار راحتی میپوشی میگن مگه اینجا خونه خالس؟
خونه خودمونه میخوایم توش اینجوری بگردیم.مگه نه؟
تازه وقتی رو درو دیواراش یه چیزی مینویسیم میگن شما تو خونه خودتونم رو درو دیواراش یادگاری مینویسین؟
دیگه من چی بگم به اینا تکلیفشون با خودشونم مشخص نیست!

1

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:مدرسه,خونه ی دوم,خونه دوم,درگیر,ساعت9:17توسط maryam | |

سلام بچه ها با این که وبلاگمو تازه درست کردمو بازدید کننده هاش کمن ولی خواهشن واسه دلگرمیه منم که شده یه نظر بدین.دلاتون گرم!دمتونم گرم!خرابتونم!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت21:17توسط maryam | |

 در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.دکتر گفت:درو شکستی بیا تو!

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید ودرحالی که نفس نفس میزد گفت:آقای دکتر،مادرم!و ادامه داد:التماس میکنم با من بیاید!مادرم خیلی مریض است.

دکترگفت:باید مادرت را اینجا بیاوری من برای ویزیت به خانه ی کسی نمیروم.

دختر گفت:ولی من نمی توانم.اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمدو تصمیم گرفت همراه او برود.دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با آمپول و قرص تب اورا پایین آورد و نجاتش دهد.او تمام طول شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.دکتر به او گفت:باید از دخترت تشکر کنی.اگر او نبود حتما میمردی!

مادر با تعجب گفت:ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته وبه عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.این همان دختر بود!فرشته ای کوچک و زیبا!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:دختر,مادر,فرشته,دکتر,مادر بیمار,داستان,داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان آموزنده,داستان قشنگ,ساعت19:54توسط maryam | |

 پدر دستشو گذاشت رو شونه ی پسر و پرسید تو قوی تری یا من؟ پسر گفت:من،پدر دلشکسته دوباره پرسید تو قوی تری یا من؟پسر گفت:من.پدر غمگین به یاد همه ی همه ی زحمت هایش دستشو از رو شونه ی پسر برداشت و پرسی تو قوی تری یا من؟پسر گفت:شما.پدر پرسید چرا نظرت عوض شد؟ پسر جواب داد:اون وقتی که دستت رو شونم بود احساس میکردم همه ی دنیا با منه.دم همه ی پدرایی که همیشه پشت بچه هاشونن گرم!

 

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:پدر,پسر,پدرو پسر,محبت پدر,ساعت16:59توسط maryam | |

 

منبع:http://raha-sh.blogfa.com

 

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:مامان,بابا,مامان و بابا,عکس,طنز,عکس طنز,ساعت16:20توسط maryam | |

 بروبچ وارد وبلاگ میشید لطفا نظر بدید دمتون گرم.

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:نظر,نظر یادت نره,نظر یادتون نره,نظر بدبد,لطفا نظر بدید,ساعت16:13توسط maryam | |

 چشم به ترکی میشه گوز پس:

گوزم کف پات

مواظب باش گوز نخوری

گوز گوز دو ابرو

چقدر گوزش ناز داره

گوز نداره زندگیمو ببینه

گوز تو گوز شدیم

گوز انداز طبیعت

دندت نرم گوزت کور  

گوز به راهتم تا بیایی!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:گوز,چشم به ترکی,گوزیدن,ساعت14:52توسط maryam | |

 دانش آموز سوال کرد عشق چیست؟

-برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ی گندم بروی و بزرگ ترین خوشه ی گندمی که میبینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی وتو فقط میتوانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه ئی برگشتن هم نداری .

دانش آموز به مزرعه رفت وخوشه های بزرگی دید ولی پیش خود فکر کرد ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگ ترین خوشه همان هایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمیتوانست برگردد. بازهم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی دیگر از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت.معلم به او گفت:این یعنی عشق،تو منتظر یک نفر بهتر هستی و زمانی متوجه میشوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای.

دانش آموز پرسید پس ازدواج چیست؟

-برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم، باید به مزرعه ی ذرت بروی و بزرگ ترین ذرت را برایم بیاوری.فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی.پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباهی قبلی را تکرار نکند.در همان ابتدای مزرعه یک ذرت متوسط را که به نظرش مناسب آمد چید و نزد معلمش برد.معلم به او گفت ازدواج مانند انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگ ترین را انتخاب کرده ای و به این انتخابت اطمینان داری،این یعنی ازدواج.

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:عشق,ازدواج,عشق و ازدواج,معلم,دانش آموز,داستان,داستان کوتاه,داستان آموزنده,آموزنده,ساعت11:56توسط maryam | |

 دوست داشتم آواز بخوانم اما نمیتوانستم.آن شب دیرتر از زمان معمول وارد ساختمان شدم وسعی کردم طوری راه بروم تا آرامش همسایگان به هم نخورد.اما پس از بالا رفتن از طبقه ی اول،در طبقه ی دوم متوجه مرد مشکوکی شدم که در راهرو ایستاده بود و ناگهان به جای جیغ کشیدن و سر و صدا راه انداختن تصمیم گرفتم تنها آوازی را که بلد بودم بخونم(هنگامی که از میان طوفان میگذری،سرت را بالا یگیر و از تاریکی ترس نداشته باش)و ادامه دادم(...سرت را بالا بگیر و نگران نباش به تنهایی راه خواهی رفت .به راهت ادامه بده.به راهت ادامه بده.سرت را بالا بگیر و از تاریکی ترس نداشته باش...) به آپارتمان خود رسیدم.در باز و به سرعت قفل کردم و خوابیدم.صبح روز بعد زیر درب ورودی متوجه تکه کاغذ مچاله ای شدم.در کاغذ نوشته شده بود:

(سلام.می بخشید دیشب ترساندمتان. من شمارا اصلا نمیشناسم،اما بابت آوازی که دیشب برایم خواندید بسیار متشکرم.زمانی که شما وئارد ساختمان من فقط و فقط به خودکشی فکر میکردم اما آواز ناگهانی شما سکوت ئو ترس زهن مرا تبدیل به امید و شادی کرد و از فکمری که در سرم بود منصرف شدم ومی خواهم با امیدی تازه در قلبم به زندگی ادامه دهم.از صدای نجات بخش شما متشکرم.)

                                                                         رابرت

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:رابرت,اعتماد به نفس,امید,داستان,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ساعت10:53توسط maryam | |