کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آوازخواند ولی کودک نشنید. پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید. کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و اورا لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و درحالی که خدارا درک نکرده بود از آنجا دور شد.
میخواهم برگردم به زمان کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود، عشق تنها درآغوش مادر خلاصه میشد، بالاترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود، بدترین دشمنانم خواهر و برادر های خودم بودند، تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند، تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود و معنای خداحافظ فقط تا فردا بود.
|
About![]()
سلام من مریم هستم پانزده سالمه و نویسنده ی این وبلاگم. ورود شمارو به وبلاگم خوش آمد میگم و امیدوارم که لحظات خوبیو در این وبلاگ سپری کنید. نظر یادتون نره! Archivesفروردين 1392اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 AuthorsmaryamLinks
ساعت رومیزی ایینه ای
LinkDump
ساعت مچی |