sofantastic*جذاب

روز ولنتاینو به همتون تبریک میگم!!! اگه دوست داشتین تو قسمت نظرات بنویسید به عقشتون چی دادینو ازش چی گرفتین...

اینم کادوهای من به شما،ادامه ی مطلبوهم ببینید...دوستون دارم بوووووووووس

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 25 بهمن 1391برچسب:ولنتاین,قلب,love,ساعت6:0توسط maryam | |

 1دلار 3500 تومنه فدای سرت

سکه یک و نیم میلیون تومنه به درک

نون نداریم بخوریم به اسفل سافلین

اینارو ول کن !!!بوی گل سوسن و یاسمن آمد...

22بهمن مبارک♥


 

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:22 بهمن,دهه فجر,ساعت12:15توسط maryam | |

 پسرک با وجودی که فقیر بود از راه دست فروشی امرار معاش میکرد تا بتواند برای ادامه ی تحصیل خود پول جمع کند.

آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود و به شدت گرسنه بود و نمیدانست چگونه خود را سیر کند.

فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود.ناچار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش باقی مانده بود تکه نانی بخرد.

ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد،پسر از روی دستپاچگی گفت:ببخشید خانم،آب دارید؟

زن جوان فهمید که پسرک گرسنه است،داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد.

پسر از روی گرسنگی فورا شیر را تا ته سر کشید و بع با خجالت دست در جیبش کرد و گفت:خان،پولش چقدر می شود؟

زن جوان دستی بر سر پسرک کشید،لبخندی زد و گفت:خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!

پسرک تشکر کرد و رفت.اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد.

سال ها گذشت و آن پسرک برای ادامه ی تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه و در رشته پزشکی قبول شد و چند سال بعد مشهورترین متخصص پایتخت شد.

یک روز که در اتاق خود نشسته بود،از بخش اوژانس با او تماس گرفتند و درخواست کمک کردند.

او به محض روبه رو شدن با بیمار او را شناخت.فورا دستور داد اورا بستری و اتاق عمل را آماده کنند.

طی 12 ساعت او چند عمل جراحی روی قلب پیرزن انجام داد و توانست اورا از مرگ حتمی نجات دهد.

روزی که زمان مرخصی شدن پیرزن فرا رسید و پاکت صورت حساب را مقابل پیرزن قرار دادند،او ناراحت بود چون تمام سال ها پول هایش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت اما وقتی پاکت را باز کرد با کمال حیرت صورتحساب را خواند که نوشته بود:خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که میکنیم پول نگیریم!

 

+نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1391برچسب:محبت,گرسنگی,بزرگی خدا,شهرت,پسر فقیر,زن مهربان,ساعت15:0توسط maryam | |

 کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آوازخواند ولی کودک نشنید.

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.

کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و اورا لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و درحالی که خدارا درک نکرده بود از آنجا دور شد.

+نوشته شده در پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:کودک,خدا,کودک و خدا,شناخت,ساعت18:51توسط maryam | |

 مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشته گفت:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتش های جهنم را خاموش کنم,آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد؟!

+نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:مشعل,بهشت,جهنم,خدا,میزان علاقه ی ما به خدا,مومن واقعی,ساعت17:53توسط maryam | |

کاش! شب می شد و از دور تورا می دیدم

کاش! گلبوسه لبخند تورا می چیدم

کاش! یک بار تو درخلوت من می ماندی

راز پنهان مرا از نفسم می خواندی

کاش! مهرم به درون دل تو می تابید  

کاش! سیر نگهم در نگهت می خوابید

کاش! یاد رخ من مست و خرابت می کرد

کاش! افسون دلم نقش برآبت می کرد

کاش! افسانه ی عشقم به دلت جا می شد

کاش! دنیا ز شعف غرق تمنا می شد

 

+نوشته شده در شنبه 11 بهمن 1391برچسب:کاش,تمنا,خواهش,ساعت10:0توسط maryam | |